*** من خوش بختم، چون اگر مدرسه برایمان زنگ نماز نمی گذارد، لااقل معلم ادبیاتمان اجازه می دهد که سرکلاس نماز بخوانم. من خوش بختم که بعضی از قسمت های جزوه ی عروض و قافیه ام دست خط خودم نیست و کس دیگری وقتی نماز می خواندم برایم نوشته است.
*** من خوش بختم چون مشاورمان بعد یک هفته بالاخره لطف کرده و توی دفترچه برنامه ریزی ام ( که وقتی روشنگر بودیم بهش می گفتیم دفتر یادداشت) چند کلمه ای برایم نوشته. با خودم فکر می کنم درست است که من به خاطر حرف مشاور ها درس نمی خوانم، ولی اینکه گاهی برایم بنویسند خودش کلی انرژی است.
*** از مدرسه با ریحانه و فروغ و نرگس راه افتاده ایم برویم مترو. فروغی می گوید دستوری توی دبیران است و برای همین گوشی اش را برنمی دارد. ریحانه اس ام اس میزند که" لیلا ما رفتیم." من خوش بختم که خنده کنان با فروغ می گویم که هیچ اشکالی ندارد که دستوری را جا گذاشتیم! چون دیروز هم جلو جلو از ما می رفت و هی می گفت عجله دارد و چند قدم هم صبر نمی کرد.
*** ریحانه و نرگس می خواهند از وسط خیابان رد شوند و بروند آن طرف، خط عابر را نشان می دهم و می گویم "بچه ها چرا نباید از خطر عابر رد شیم؟" یاد اصفهان می افتم و اینکه به اتفاق تمام سوم ب ای ها پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و معلم ریاضی مان مدام می پرسید که چرا ایستاده ایم و رد نمی شویم. کسی آن بین به چراغ قرمز اشاره کرد و ما اینبار با آگاهی منتظر سبز شدنش ایستادیم. من خوش بختم چون ریحانه و نرگس و فروغ به حرفم گوش می کنند و از خط عابر رد می شویم. من خوش بختم چون هر بار تنهایی می خواهم بروم آن طرف خیابان، پشت چراغ قرمز می ایستم و به فضای خالی سمت چپم لبخند می زنم.
*** دستوری میان راه به ما می رسد. من خوش بختم که به خاطر جا گذاشتنش دعوایمان نمی کند...
*** من خوش بختم، به خاطر خنده هایی که فقط بستگی به موقعیتشان دارند. من خوش بختم چون ریحانه می خواهد بین راه نگهمان دارد تا خمیر دندان بخرد. من خوش بختم چون با نرگس ساعت ها جر و بحث می کنم که سوپر مارکت ها هم خمیر دندان دارند. من خوشبختم چون بحث از خمیر دندان به تحریم شدن کره می رسد. من خوش بختم چون فروغی درست همان لحظه سمت راستم ایستاده تا بهش بگویم که چرا فکری به حال شکستن تحریم کره نمی کند؟ اصلا فروغی چرا ما نباید تولید کره داشته باشیم؟ من خوش بختم چون به یک دلیل نامعلوم نرگس یکمرتبه هوس بستنی می کند و ریحانه یادش می افتد که فردا تولدش است و باید مهمانمان کند...
*** گره خوردم میان دست های فروغ که لیوان هویج بستنی اش را نگه داشته و با دست دیگرش از بستنی من می خورد. من خوش بختم که با فروغی می خندم و همین حین الهه را می بینم.من خوش بختم که الهه را می بینم درست زمانی که فکر می کردم با اینکه یکسال از من کوچک تر است دلم برایش تنگ شده. من خوش بختم که الهه را می بینم تا بگویم که کتاب دین و زندگی دو ام را پس بدهد. من خوش بختم که مجبور نیستم دوباره دنبال جواب همه ی اندیشه و تحقیق های دین و زندگی دو بگردم....
*** خانومی توی مترو جینگول بینگول هایی که به یخچال می زنند را می فروشد. با دستوری تصمیم می گیریم برای ریحانه که فردا تولدش است یکی بخریم. میان انتخاب کردن هایمان، می بینم که روی یکی از پیکسل ها نوشته "دختر گلم، واسم قشنگ ترینی" به دستوری می گویم که این یکی به درد معلم ها می خورد. دستوری می گوید که "نه بابا معلم ها ازین کارا نمی کنن" من خوش بختم که به یک دلیل نامشخص با دستوری مخالفت می کنم و حسرت می خورم که چرا هنوز معلم نشدم! برای ریحانه یکدانه پیکسل "دیوونه، دوست دارم" می خریم. آن پیکسل "دختر گلم" را هم می خرم که مامان بچسباند روی یخچال و هر روز بخواندش که "دختر گلم، واسم قشنگ ترینی" من خوش بختم که این رگه های خود شیفتگی را دارم...
*** با ریحانه دوباره به بحثمان به عوض کردن مدرسه می کشد. بعد از همه ی حرف هایی که میزند فقط نگاهش می کنم. می گوید:"حالا حتما می خوای بگی که توی مدرسه ی بد رو ندیدی که این طوری میگی..." می خندم... می گویم که خیلی خوش بختم که ناظممان با اینکه به مقنعه ام و روی زمین نشستنم گیر می دهد و بلد نیست زنگ را سر موقعش بزند لااقل خیلی لبخند می زند. می گویم خوش بختم که بعد صبحگاه یک گوشه گیرم نمی اندازد و نمی گوید که پرخاشگرم و در زندگی آینده ام دچار مشکل می شوم ... می گویم که خیلی خوش بختم. میان همین حرف ها ریحانه از ما جدا می شود و من دستوری تنهایی سوار مینی بوس می شویم...
*** من خوش بختم که کرایه ی سیصد تومنی مینی بوس اگر خودم پول خرد هایم ته کشیده با پول خرد های دستوری جور می شود. من خوش بختم که همه به من و کتاب ادبیات دوم دبیرستانم یک جور دیگر نگاه می کنند.
*** توی اتوبوس یک جفت دختر دوقلو می بینم. بزرگند، هر دو حتما دانشجو. با چهره هایی که انگار از روی یکدیگر زیراکس شده. با عینک ها و مانتو های یک شکل. من خوش بختم که می توانم بنشینم و نگاهشان کنم و دنبال تفاوت هایی که ندارند بگردم...
*** جلوی در خانه دو تا پروانه می بینم، پروانه های واقعی... با بال ها رنگی... این جاست که می خواهم جیغ بزنم و بالا و پایین بپرم... من خوش بختم... خوش بختم که با خودم "یک روز می شکافد این پیله های سنگی" می خوانم و دنبال پروانه ها می دوم و محل خانوم همسایه که مشغول شستن ماشینش است نمی گذارم....
*** یک روز می شکافد
این پیله های سنگی
از زخم های روحم...
پروانه می تراود...
*** من خوش بختم... به خاطر همین ریزه میزه های زندگی... مثل اس ام اس های کوتاه و چند کلمه ای که از عوارض منفی تکنولوژی حکایت میکند، مثل حرف زدن با قیچی، مثل حرف نزدن با نرگس که درس دارد(!)، مثل بغل کردن ارباب، مثل خواندن شعری که یاسمن برای اصفهان گفت، مثل اس ام اس زدن به یاسمن که گوشی اش خاموش است چون درس دارد (!) ، مثل دعا کردن برای این هدی ِ لوس المپیادی که همش می گوید امتحان هایم را بد دادم، مثل حرص خوردن انواع ژست های کنکوری، مثل "الکی الکی کنکوری شدی" ِ خانوم کریمی که چند وقت پیش بهم گفتن و من با تمام وجودم بهش ایمان داشتم... من خوش بختم... حتی اگر دو تا بال نداشته باشم... که بروم یک جای دور که فقط خودم و خودتان باشید....
پ.ن: دیروز می خواستم بنویسمش... پشت گوش انداختم.. تا امروز...